𝗕𝗮𝗵𝗮𝗿𝗲𝗕𝗮𝗵𝗮𝗿𝗲، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
𝗠𝘆 𝘄𝗲𝗯𝗹𝗼𝗴𝗠𝘆 𝘄𝗲𝗯𝗹𝗼𝗴، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
𝗘𝗫𝗢.𝗟𝗘𝗫𝗢.𝗟، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

|خاطرات دختر تابستانی|

𝙇𝙞𝙫𝙞𝙣𝙜 𝙬𝙞𝙩𝙝𝙤𝙪𝙩 𝙥𝙖𝙨𝙨𝙞𝙤𝙣 𝙞𝙨 𝙡𝙞𝙠𝙚 𝙗𝙚𝙞𝙣𝙜 𝙙𝙚𝙖𝙙

:^Frind__دوست__صمیمی:^

  A friend is like a star that twinkles and glows Or maybe like the ocean that gently flows دوست مانند ستاره ای است که چشمک می زند و می درخشد یا شبیه اقیانوسی که به آرامی جریان دارد A friend is like gold that you should treasure And take care of forever and ever دوست مانند طلایی است که تو باید آن را همچون گنجینه ای نگه داری و تا ابد و برای همیشه مراقبش باشی     😍😍عاشقتممم دوست گلممم😍😍 My best frind Sara❤💙 ...
29 مرداد 1398

.☆♡Flowet☆♡گل.

باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده ست باز کن پنجره ها را ای دوست هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت برگ ها پژمردند تشنگی با جگر خاک چه کرد هیچ یادت هست توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد با سرو سینه گلهای سپید نیمه شب باد غضبناک چهکرد هیچ یادت هست حالیا معجزه باران را باور کن و سخاوت را در چشم چمنزار ببین و محبت را در روح نسیم که در این کوچه تنگ با همین دست تهی روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد خاک ج...
21 مرداد 1398

:^عید قربان مبارک:^♡

سلام دوستان عید قربان و به همتون دوستای گلم تبریک میگم🙂🙂 فردا که کلن بخور بخورع فردا عکس که گرفتم آپلودش میکنم هیچی دیگع فقط میخواستم عید قربان و بهتون دوستای گلم تبریک بگم😍😘              :^^^عیدتون مبارک:^^^^ بهاره جون تاالان ۱۳ سال ۳۰ روز سن دارد🤗🤗   ...
20 مرداد 1398
1480 15 12 ادامه مطلب

ガ━━Σاردو تایم با بچه های باشگاهガ━━Σ

خب خب بعد مدت ها باز ما به سرمون زد پست بزاریم ما به اتفاق دوستای گل والیبال رفتیم جنگل و حال کردیم انقدعه ما خوش شانس بودیم که بارونم گرفت رفتیم زیربارون قدم زدیم بعدش رفتیم (قبل اینکه بارون بگیره)رفتیم تو چشمه اب بازی خوبیش این بود فقط ما بودیم روسریو جورابارو شلوار را رو تا زده رفتیم تو آب اولش من نمیخواستم خیس بشم خوشم نمیومد با دوستم داشتیم تو اب راه میرفتیم تو اب که خیلی حال داشتیم برمیگشتیم که بریم بیرون اون زهرا خانم که بیش از اندازعه خوشه عین و بچه ها روم اب ریخت منم جوری دعواش کردم همه موندن خب بگذریم ما غذا نیاوردیم اخه مامی جون دودل بود برم آخه میگفتن سیله آخرش هیچ هوا آفتا...
18 مرداد 1398
1